|شعله|پارت ۶
دلتنگ روزایی که باهاش گذرونده بود شده بود :)❤️🩹
حاظر بود همه چیزشو بده، حتی بدن خودشو به اون موجود بده..
ولی
تهnuگش برگرده :)
یه لحظه فقط برای یه لحظه اون گرمای نگاه ته رو تو چشماش دید❤️🩹
اشک تو چشماش حلقه زد و زیر لب صداش زد: تهn.u.گ🥲
یهو ته عقب کشید..
به نفس نفسس افتاده بود و گردن خودشو چنگ میزد
اون موجود دوباره اختیار بدن ته رو به دست گرفت..
از کوک فاصله گرفت و با خشم غریید: ببریدشش سیااه چاااااال!!
سه تا از خدمه اومدن سمتش
همونجا کوک فهمید اون سه تا خدمه تالار هم به تسخیر اون موجود در اومدن
یه انرژی رو اطرافش حس میکرد
اون
انرژی یونگی یکی از یاران نامی بود..
یکم خیالش راحت تر شد که میتونه خبر رو به قدرت ها بده..
الان که اون فهمیده بود کوک رازشو میدونسته نباید با اون بدن تنهاش میزاشت
رو به ته گفت: من جایی نمیرمم همینجا میمونمم ، میخوای چیکار کنی؟
حق نداری اون نامه رو بفرستی!
منم که نباشم
بقیه قدرت ها این اجازه رو بهت نمیدن که سرزمینمون رو تصرف کنی!
ته که از اتفاق چند لحظه پیش خونش به جوشش اومده بود دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و..
با قدرت عجبی ولیعهد رو به عقب پرت کرد..
کوک با فشاررر به دیوار و میز شمعدان تراش خورده ای که با نقره پوشیده شده بود کوبیده شد..
درد وحشناکی تو تنش پیچید و..( بمیرمممم😭)
چشماش بسته شد و دیگه چیزی نفهمید.
یونگی خواست برگرده ولی فکر اینکه جیمی رو اینجا تنها میزاره اذیتش میکرد
از طرفی هم اگه ته پیداش میکرد نمیتونست به بقیه خبر رو برسونه
مخفیانه راه افتاد سمت اتاقش..
هم دلتنگش بود هم نگران..
یکم توی راهرو نزدیک اتاقش ایستاد تا چک کنه خدمکاری توی اتاقش نباشه
وقتی دید کسی نیست
در اتاقشو باز کرد و داخل شد..
ولی کسی اونجا نبود!
نگران شد
که نکنه ته اونو زندانی کرده باشه..
نکنه بلایی سرش آورده باشه..
اومد با عجله از اتاق خارج بشه که...
یه صدایی از پشت دری که ته اتاق بود شنید
اروم اروم رفت سمت در..
صدای آب میومد، پس تو حمام اتاقش بود
خیالش یکم راحت تر شد
ولی باید زود از اون تالار فرار میکردن
جیمی قدرت هاشو فراموش کرده بود و یونگی به تنهایی از پسشون بر نمیومد..
در زد
جوابی نیومد
بازم در زد
و بازم جوابی نیومد
فرصت نبود منتظر بمونه تا خودش بیاد
رفت داخل
با چیزی که دید قلبش آتیش گرفتتت🥲
تو وان بود
داشت به خودش میپیچید
انگار یه چیزی داشت عذابش میداد
شمشیرش از دستش افتاد..
دوید سمتش..
دیدنش تو اون وضعیت خیلی براش دردناک بود❤️🩹
صداش زد، صداشو نمیشنید..
اون از درون داشت با اون جادوی سیاه میجنگید
ولی یونگی نمیتونست ببینه داره عذاب میکشه
دلش نمیومد ولی..
یکی محکم زد زیر گوشش..
انگار یه شوک بهش وارد شد ، تازه یونگی رو کنارش دید
نفس نفس میزد انگار از جنگ برگشته بود گفت: بازم تو؟
تو با من چیکار داریی چرا دنبالمی؟
یونگی رو بهش گفت: وقت نداریم باید باهام بیایی
حاظر بود همه چیزشو بده، حتی بدن خودشو به اون موجود بده..
ولی
تهnuگش برگرده :)
یه لحظه فقط برای یه لحظه اون گرمای نگاه ته رو تو چشماش دید❤️🩹
اشک تو چشماش حلقه زد و زیر لب صداش زد: تهn.u.گ🥲
یهو ته عقب کشید..
به نفس نفسس افتاده بود و گردن خودشو چنگ میزد
اون موجود دوباره اختیار بدن ته رو به دست گرفت..
از کوک فاصله گرفت و با خشم غریید: ببریدشش سیااه چاااااال!!
سه تا از خدمه اومدن سمتش
همونجا کوک فهمید اون سه تا خدمه تالار هم به تسخیر اون موجود در اومدن
یه انرژی رو اطرافش حس میکرد
اون
انرژی یونگی یکی از یاران نامی بود..
یکم خیالش راحت تر شد که میتونه خبر رو به قدرت ها بده..
الان که اون فهمیده بود کوک رازشو میدونسته نباید با اون بدن تنهاش میزاشت
رو به ته گفت: من جایی نمیرمم همینجا میمونمم ، میخوای چیکار کنی؟
حق نداری اون نامه رو بفرستی!
منم که نباشم
بقیه قدرت ها این اجازه رو بهت نمیدن که سرزمینمون رو تصرف کنی!
ته که از اتفاق چند لحظه پیش خونش به جوشش اومده بود دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و..
با قدرت عجبی ولیعهد رو به عقب پرت کرد..
کوک با فشاررر به دیوار و میز شمعدان تراش خورده ای که با نقره پوشیده شده بود کوبیده شد..
درد وحشناکی تو تنش پیچید و..( بمیرمممم😭)
چشماش بسته شد و دیگه چیزی نفهمید.
یونگی خواست برگرده ولی فکر اینکه جیمی رو اینجا تنها میزاره اذیتش میکرد
از طرفی هم اگه ته پیداش میکرد نمیتونست به بقیه خبر رو برسونه
مخفیانه راه افتاد سمت اتاقش..
هم دلتنگش بود هم نگران..
یکم توی راهرو نزدیک اتاقش ایستاد تا چک کنه خدمکاری توی اتاقش نباشه
وقتی دید کسی نیست
در اتاقشو باز کرد و داخل شد..
ولی کسی اونجا نبود!
نگران شد
که نکنه ته اونو زندانی کرده باشه..
نکنه بلایی سرش آورده باشه..
اومد با عجله از اتاق خارج بشه که...
یه صدایی از پشت دری که ته اتاق بود شنید
اروم اروم رفت سمت در..
صدای آب میومد، پس تو حمام اتاقش بود
خیالش یکم راحت تر شد
ولی باید زود از اون تالار فرار میکردن
جیمی قدرت هاشو فراموش کرده بود و یونگی به تنهایی از پسشون بر نمیومد..
در زد
جوابی نیومد
بازم در زد
و بازم جوابی نیومد
فرصت نبود منتظر بمونه تا خودش بیاد
رفت داخل
با چیزی که دید قلبش آتیش گرفتتت🥲
تو وان بود
داشت به خودش میپیچید
انگار یه چیزی داشت عذابش میداد
شمشیرش از دستش افتاد..
دوید سمتش..
دیدنش تو اون وضعیت خیلی براش دردناک بود❤️🩹
صداش زد، صداشو نمیشنید..
اون از درون داشت با اون جادوی سیاه میجنگید
ولی یونگی نمیتونست ببینه داره عذاب میکشه
دلش نمیومد ولی..
یکی محکم زد زیر گوشش..
انگار یه شوک بهش وارد شد ، تازه یونگی رو کنارش دید
نفس نفس میزد انگار از جنگ برگشته بود گفت: بازم تو؟
تو با من چیکار داریی چرا دنبالمی؟
یونگی رو بهش گفت: وقت نداریم باید باهام بیایی
۳.۳k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.